مرخص شدن من از بیمارستان


هر چقد با خودم کلنجار رفتم هیفم آمد که از اون روز ننویسم روزی که همین خانم خوشکله که تو عکس میبینید (صبا جون من) وقتی تلفن زنگ زد و از اونور خط پرستار از بیمارستان فرفکس گفت :بیبی مرخصه و میتونه بره خونه صبا با چنان فریادی پرید رو کابینت آشپزخونه و فریاد میزد :thank you thank you... good for hamideh
و یکی یکی همهرو بغل میکرد که مامانم بغضش گرفته بود همه خوشحال بودن ولی انصافا که ما بچه ها چقد قشنگ و بی غل و غش این احساس هارو نشون میدیم من یک روز قبل از مرخص شدنم نافم افتاد و سنسور روی نافم و به پام بستن یعنی شب هفتم که عمو فرهاد همه رو برد رستوران چیز کیک فکتری که مامان عاشق اونجا شد
0 Responses